گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
دانشنامه امام حسین
جلد دهم
فصل هفتم : نمونه مرثیه هایی که در دوران معاصر، سروده شده اند


اشاره

(1)

7 / 1مدرّس اصفهانی (بیدآبادی)(م 1346 ق)

چون بهر شاه تشنه جگر ، یاوری نماندعبّاس و قاسمی و علی اکبری نماند از کید و کین اختر بی مهر ای سپهر از بهر یاوریش، نکواختری نماند اِلّا نشان ناوک اعدا ، تنی نگشت اِلّا برای زیب سِنان ها ، سری نماند سیراب ، تشنه ای بجز از ناوکی نگشت آوای حنجری بجز از خنجری نماند سلطان دین ، برابر دشمن به روزِ رزمبهرش رکابگیر، بجز خواهری نماند از بهر حفظ پیکر خود ، کهنه جامه خواستواخر ز سُمّ اسب خَسان ، پیکری نماند می خواست ناصری و جز اصغر ، کسی نداشتآخر ز ضرب تیر جفا ، اصغری نماند این داغ سوزدم که پس از قتل شاه دیناز خیمه گاه ، جز تلِ خاکستری نماند این غیرتم کُشد که ز اهل حریم شاهاِلّا اسیر آل دَغا ، دختری نماند از جور چرخ و کینه اختر ، جفای دهربر اختران برج حیا ، زیوری نماند پس با تن شریفِ برادر ، خطاب کردوز آه آتشین ، دل عالم، کباب کرد. گفت : ای به خون تپیده ، مکرّم برادرمکافتاده ای به روی زمین ، در برابرم! آیا تو آن حسین منی ، کز شرف نمودبر دوش خود سوار ، تو را جدّ اطهرم؟ گر من کفن نکردم و نسپُردمَت به خاکمعذور دار از آن که به سر نیست مِعجَرم بر خاک می نشینی و می بینمت به چشمای خاک بر سرم ، که من از خاک ، کمترم! گفتی : میا ز خیمه برون ، رُخ مکن کبودتا نزد دشمنان ، ننمایی محقّرم در خیمه گه نشستم و بیرون نیامدمتا شد دوتا ز تیغ جفا ، فرق اکبرم صابر شدم به هر ستم و هر بلا ، ولیهرگز نمی رود دو مصیبت ز خاطرم این داغ سوزدم که میان دو نهر آبلب تشنه جان سپرده ای اندر برابرم این درد کاهدم که یکی کهنه پیرهنگفتی بده که تا نبرد کس ز پیکرم آن پیرهن به جسم شریفت نمانْد و گشتعریان در آفتاب، تنت ! خاک بر سرم! برخیر ، کز وداع تو بر جان زنم شرارکاینک ز خدمتت به تحسّر ، مسافرم پس قصّه ختم کرد و به محمل ، سوار شداز پرده ، بی حجاب ، برونْ پرده دار شد. (2)

.

1- .در تاریخ هجری شمسی، سال 1300 و پس از آن را و در تاریخ هجری قمری، سال 1340 و پس از آن را، «دوران معاصر» فرض کرده ایم. ضمنا در این بخش، درگذشتگان تا سال 1387 شمسی را به ترتیب سال وفات و سپس آنان را که در قید حیات هستند، به ترتیب الفبا آورده ایم.
2- .دیوان مدرّس اصفهانی بید آبادی : ص 400 .


7 / 2اقبال لاهوری (م 1317 ش)

(1) ... آن شنیدستی که هنگام نبردعشق با عقل هوس پرور ، چه کرد؟ آن امام عاشقان ، پورِ بتولسَرو آزادی ز بُستان رسول اللَّه اللَّه بای بسم اللَّه ، پدرمعنی ذبحِ عظیم آمد پسر بهر آن شه زاده خیر المللدوش ختم المُرسلین ، نِعمَ الجمل سرخ رو ، عشق غیور از خون اوسرخیِ این مصرع از مضمون او در میان امّت کیوانْ جنابهمچو حرف «قُل هُوَ اللَّه» در کتاب موسی و فرعون و شَبّیر و یزیداین دو قوّت ، از حیات آید پدید زنده حق از قوّت شَبّیری استباطل ، آخر داغ حسرت میری است چون خلافت ، رشته از قرآن گسیختحُرّیت را زهر ، اندر کام ریخت خاست آن سرْجلوه خیر الاُمَمچون سحاب قبله ، باران در قدم بر زمین کربلا ، بارید و رفتلاله در ویرانه ها کارید و رفت تا قیامت ، قطعِ استبداد کردموج خون او ، چمن ایجاد کرد بهر حق در خاک و خون ، غلتیده استپس بنای «لا إلَه» (2) گردیده است مدّعایش سلطنت بودی اگرخود نکردی با چنین سامان ، سفر دشمنان ، چون ریگ صحرا ، «لا تُعَد»دوستان او به یزدان ، هم عدد سرّ ابراهیم و اسماعیل بودیعنی آن اِجمال را تفصیل بود عزم او چون کوهساران ، استوارپایدار و تُندسِیر و کامکار تیغ ، بهر عزّت دین است و بسمقصد او حفظِ آیین است و بس ماسِوَی اللَّه را مسلمان ، بنده نیستپیش فرعونی سرش افکنده نیست خون او ، تفسیر این اسرار کردملّت خوابیده را بیدار کرد تیغ «لا» ، چون از میان ، بیرون کشیداز رگِ ارباب باطل ، خون کشید نقش «إلّا اللّه » بر صحرا نوشتسطر عنوان را نجات ما نوشت رمز قرآن ، از حسین آموختیمز آتش او شعله ها افروختیم شوکت شام و فَر بغداد رفتسَطوَت غَرناطه هم از یاد رفت تار ما از زخمه اش لرزان هنوزتازه از تکبیر او ، ایمان هنوز ای صبا ! ای پیک دورافتادگان!اشک ما بر خاک پاک او رسان. (3)

.

1- .علّامه محمّد اقبال لاهوری، متوفّای 1357 ق (1938 م)، برابر با 1317ش، است.
2- .اشاره به این مصرع معروف خواجه معین الدّین چَشتی است: «حقّا که بنای لا إله است حسین».
3- .دیوان اقبال لاهوری : ص 143 144 .



7 / 3فؤاد کرمانی (م 1358 ق)

زنده جاوید کیست ؟ کشته شمشیر دوستکآب حیات قلوب ، در دمِ شمشیر اوست گر بشِکافی هنوز ، خاک شهیدان عشقآید از آن کشتگان ، زمزمه : دوست ، دوست... عاشق دیدار دوست ، اوست که همچون حسینزردیِ رُخسار او ، سرخ ز خون گلوست هر که چو او پا نهاد بر سرِ میدان عشقبی سر و سامان سرش در خَمِ چوگان چو گوست دوست به شمشیر اگر ، پاره کند پیکرشمنّت شمشیر دوست ، بر بدنش مو به موست گر به اسیری بَرند عترت او دشمنانهر چه ز دشمن بر او ، دوست پسندد ، نکوست. (1)

7 / 4غروی اصفهانی (کمپانی) (م 1361 ق)

امشب شب وصال است ، روز فراق ، فرداستدر پرده حجازی ، شور عراق ، فرداست امشب ، قِران سعد است در اختران خرگاهیا آن که لیله البدر ، روز مُحاق ، فرداست امشب ز لاله رویان ، فرخنده لاله زاری استرُخساره های چون شمع ، در احتراق ، فرداست امشب نوای تسبیح ، از شش جهت ، بلند استفریاد «واحسینا!» ، تا نُه رواق ، فرداست امشب به نور توحید ، خرگاه شاه ، روشندر خیمه آتش کفر ، دود نفاق ، فرداست امشب ز روی اکبر ، قرص قمر ، هویداستآسیب انشقاق از تیغ شقاق ، فرداست امشب شکفته اصغر ، چون گُل به روی مادرپیکان و آن گلو را ، بوس و عِناق ، فرداست امشب خوش است و خرّم ، شمشاد قدّ قاسمرفتن به حجله گور ، با طَمطُراق ، فرداست امشب نهاده بیمار ، سر روی بالش نازگردن به حلقه غُل ، پا در وثاق ، فرداست امشب به روی ساقی ، آزادگان گشادهبند گرانِ دشمن، بر دست و ساق ، فرداست امشب نشسته مولا ، بر رَفرَف عبادتپیمودن ره عشق ، روی بُراق ، فرداست امشب شب عروج است ، تا بزم «قابَ قَوسَین»هنگام رزم و پیکار ، یوم السباق ، فرداست امشب شه شهیدان ، آماده رحیل استدیدار روی جانان ، یوم التلاق ، فرداست امشب بگو به بانو ، یک ساعتی بیارامهنگامه بلاخیز ، ما لا یطاق ، فرداست امشب قرین یاری ، از چیست بی قراری؟دل گر شود ز طاقت ، یکباره طاق ، فرداست. (2)

.

1- .شمع جمع : ص 145 .
2- .دیوان کمپانی : ص 90 .


7 / 5عبد السّلام تربتی (م 1372 ق)

ای وجه ذو الجلال ! چرا خفته ای به رو؟بُبْریده شمر دون ، مگرت از قفا ، گلو؟ ای شاه بی سپاه ! سر و افسرت چه شد؟انگشت و دست و جامه و انگشتریت کو؟ دنیا فروختی به یکی کهنه پیرهنای خاک بر سرم ! چه شد آن مُندَرِس رُکو؟ (1) پس هِشت سر به پاش چو زلفی که سر به گوشتا سر کند حدیث شب هجر ، مو به مو یعنی ببین که خصم جفاجو به ما چه کرداز دی که گشته ای تو ز طفلان ، کناره جو بنگر به عارضم که چه سان گشته نیلگوناز بس که شمر دون زده سیلی مرا به رو حاشا دوباره دست بدارم ز دامنت!کلّا که بر نخیزم از این آستان و کو! تا قصّه های هجر دهم شرح ، یک به یکدشمن چو رفت و ما و تو ماندیم ، دو به دو بِدْهم به زخم پیکر افزون ز اخترتاز ریزش ستاره به رخساره ، شست و شو گر چاک گشته دامن گُل از جفای خاربلبل صفت ، به سوزن مژگان کنم رُفو بر دوش طفلِ دیده کِشم بهر اصغرتهر لحظه ، آب از دل خونین ، سَبو سَبو وا حسرتا که خصم دَغا ، فرصتش ندادیک دم برای عرض دعا ، مهلتش نداد! یک درد ، وا نگفته هنوز از هزار راکز گُل جدا نموده به سیلی ، هَزار را... افتاده در سُرادق عصمت ، نوا و شورچون شد بلند بانگ مخالف به «إرْکَبُوا» (2) مَرکوب بانوانِ شه یثرب و حجازشد بی جهازْ ناقه وحشیّ تندخو کاش آن زمان ز جامعه ، شیرازه می گسیختکافکند غُل به گردن زین العباد ، عدو! زان کاروان که رفته به یغما اثاثشانبی پرده بیش از این نتوان کرد گفت گو افتاد شور و غُلغُله در جان بلبلانآن دَم که آمد از گُلشان بر مشام ، بو گل های باغ فاطمه ، کافکنده بود خواربی آبشان تطاول خَس در کنار جو بیمار شد ز نرگس اکبر ، ترانه سنجزینب به یاد شور حسینش «اُخَیَّ» (3) گو ناگاه عندلیب ، گلستان بوترابچشمش فتاد بر گُل افتاده ای به رو اوراق گشته مصحفِ بر رو فتاده ایکز خون نوشته نوک سِنان ، آیه ها بر او شد مضطرب چنان که وقار از سکینه رفتآشفته شد چنان که به رخسار ماه ، مو از نرگسش به لاله ز خون ، ژاله پاش شدسر چون نمانده بود ، دُرافشان به پاش شد. (4) پس با دُمُوع جاریه، (5) آن بانوی اسیرگفتا به خاک ماریه (6) با ناله و نَفیر ...کای خاک پاک خوش! تو هماغوش ماه باششاه حجاز را پس از این ، بارگاه باش شاهی که با حَنوط گرفتیش در بغلکافور پاش بر تنش ، از خاک راه باش دیدی تو ناروا به شه از کهنه پیرهنحالی بیا و پیرهنش را گیاه باش پنهان چو شد پناه خلایق ، به خاک توز امروز ای زمین تو خلایق پناه باش... با خاطری چو موی پری زادگان ، پریشزان پس نمود عرضِ شکایت به مامِ خویش مانند ابر آذری ، آغاز ناله کردوز اشک ، خاک ماریه را رَشک لاله کرد ... کای در بهشت دور ز غم ، غم گسار من!پنهان ز دیده ، مونس شب های تار من! خوش بر سریر گلشن فردوس ، خفته اییک لحظه سر بر آر و ببین لاله زار من یک دم بیا به رسم تفرّج ، به کربلابنگر خزان ز باد مخالف ، بهار من از قحط آب ، گشت خزان گلِستان تورفت از خَسان به باد فنا ، اعتبار من از پا فتاده سَرو حسین تو روی خاکدر خون تپیده اکبر نسرینْ عِذار من شد بهر قطره ای گل عبّاسی ام ز دستوز آب دیده ، دجله روان در کنار من آهسته تر قدم به زمین نِه که خفته استپژمان به مهد خاک ، گُل شیرخوار من بیش از شبی نبرده به هجران ، به سر هنوزبنگر سفید موی و سیه روزگار من دست فلک نگر که چه زود از سریر نازبر ناقه برهنه نهاده است بار من امروز تا به کوفه زنندم به کعبِ نیفردا ببین چگونه بُود شام تار من مادر ! بیا تو نیز به من ، همرهی نماوز این مسافرت ، بپذیر اعتذار من باید که رُفت و رُفت به مژگانش این رهیآن ره که پویدی به سرش شهریار من باید به کوفه رفت ، همان کوفه ای که بوددار الإماره پدرِ تاجدار من آن کوفه ای که آتش و خاکستر و کُلوخاز بام و در به تحفه نماید نثار من نی ، نی ! به کوفه می بَرَدم خصم با جلالشمر از یمین روانه ، سَنان از یَسار من گریان از این مکالمه چون جدّ و مام کردبرگشت و روی شِکوه به نعش امام کرد آن بانوی حجاز ، ز راه نوا و شورگفتا چو بُلبلی که ز گل اُفتَدَه است دور: ای کِتْ به خاک تیره ، نگون ، سروِ قامت است!برخیز و کن قیام که اینک ، قیامت است ای میر کاروان ، عجب آسوده خفته ای؟!شد کاروان روانه ، چه وقت اقامت است؟ از جای خیز و بی کفنان را کفن نماای کشته ای که خون خدایت ، غرامت است! بر کُشتگان بی کفنت ، خیز و کن نمازای آن که در حیات و مماتت ، امامت است! از ما مجو کناره که با این فراق و داغما را دگر نه طاقت تیرِ ملامت است با کاروان ، روان همه جا بر سِنان ، سرتبر خاک تیره ، از چه تنت را مَقامت (7) است خاکم به سر ز سمّ سُتوران کین ! کجاباقی به جا برای تو جسمی سلامت است؟ نی سر به تن ، نه جامه ، نه انگشتری ، نه دستبس داغ اکبرت به هویّت ، علامت است اینک به سرپرستی ما آیدی سرتای سر فدای آن که سراپا کرامت است! آسان شمرد و کرد به ما آنچه خواست ، چرخغافل از آن که عاقبتش را وخامت است آوخ که دیر گشت پشیمان ز فعل خویش!حالی ، چه سودْ حاصلش از این ندامت است؟ (8)


1- .رُکو: رِکوی ؛ لباس و جامه ژنده .
2- .إرکَبوا : سوار شوید .
3- .اُخیّ : برادرم ، ای برادر !
4- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1108 و 1109 (به نقل از : اشک خون) .
5- .دُموع جاریه : اشک های ریزان .
6- .ماریه : سرزمین کربلا .
7- .مقامت : قرار داشتن .
8- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص1110 -1112 (به نقل از : اشک خون) .



7 / 6ابو القاسم الهامی (لاهوتی)(م 1336 ش)

بیا در کربلا محشر ببین ، کین گستری بنگرنظر کن در حریم کبریا ، غارتگری بنگر فروشنده ، حسین و جنسْ هستی ، مشتریْ یزدانبیا کالا ببین ، بایع نگه کن ، مشتری بنگر به فکر خیر امّت بود وقت مرگ فرزندشز همّت کشته شد ، امّت ببین ، پیغمبری بنگر ز بی آبی به وقت مرگ هم عبّاسِ نام آورخجل بود از سکینه ، یادگار حیدری بنگر به جای آب ، خون پاشیده شد در راه از غیرتبه دشت عشق ، فرمانده ببین ، فرمانبری بنگر به جای شاه دین ، فرمانده خیل اسیران شدمقام زینبی را بین ، وفای خواهری بنگر برای گریه هم فرصت ندادند آل احمد رامسلمانی نگه کُن ، رسم مهمان پروری بنگر حسین را کُشته بود و خون بها می داد مشتی زَرببین کار یزید بی حیا ، زشتْ اختری بنگر خدا ، محبوب خود را غرقه در خون دید لاهوتی نکرد این، دَهر را نابود ، صبر داوری بنگر. (1)

.

1- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1038 .



7 / 7عبد العلی نگارنده(م 1346 ش)

به ملّتی که مَرامش بُود مرام حسینمن احترام گذارم به احترام حسین از آن جهت شده ایوان کربلا ، دل ماکه افتتاح شده از اَزَل به نام حسین هنوز تشنه ، بگِرید چو آب می نوشدهنوز می شنود گوش دل ، پیام حسین زبان به موعظه بگشود و من نمی گویمچه روی داد و چرا قطع شد کلام حسین به باغ ، سرو خرامان، به خاک ، خون می ریختفِتاد چون به زمین ، سرو خوش خرام حسین نه چون حسین ، کسی سجده کرد در عالمنه کس قیام نموده است چون قیام حسین حسین ، بس که مقامش بلندمرتبه استبجز خدایْ نداند کسی مقام حسین. (1)

7 / 8صغیر اصفهانی(م 1349 ش)

از آن زمان که خزان گشت نوبهارِ حسینچو لاله ، خلقِ جهان اند داغدارِ حسین نیافت راه چو بر حلق خشک آن مظلومهنوز ، آب فرات است شرمسار حسین بنوش آب و بیاد آر زیر خنجر شمرز شدّت عطش و قلب پُر شرار حسین فغان و آه که لب تشنه ، غوطه ور گشتندبه خون خویش ، جوانان گل عذار حسین ندانم آتش کین بود یا شرار عطشکه سوخت خیمه اطفال دل فگار حسین؟ گلوی تشنه بُریدند چون سرش از تنعجب که آب ببستند بر مزار حسین! ببین مودّت یاران او که تا محشربه خاک و خون ، همه خفتند در کنار حسین فَراشْت رایتِ مظلومی پدر تا حشربه دست همّت خود ، طفل شیرخوار حسین به عشق دوست ، چنان داد کار خویش انجامکه عقل ها همه حیران بُود به کار حسین مگو صغیر ، حسینِ علی بُود بی یارحسین ، یار خدا و خداست ، یار حسین. (2)

.

1- .گلواژه (2) : ص 128 .
2- .میراث عشق : ص 243 .


7 / 9پژمان بختیاری(م 1353 ش)

این ماه ، ماه ماتم سبط پیمبر است؟یا ماهِ سربلندیِ فرزند حیدر است؟ شیراَوژَنی (1) که بر تن و فرقِ مبارکشاز زخم تیر ، جوشن (2) و از تیغ ، مِغفَر (3) است در ظاهر ، ار شکسته شد آن شیردل ، منالکز آن شکست ، باده فتحش به ساغر است سرلوح فتح نامه او شد شکستِ اومرد حق ار شکسته شود هم مظفّر است امروز ، عید فتح حسین است و آل اوزاری مکن که خسته شمشیر و خنجر است او کُشته گشت و ملّت اسلام ، زنده شداین کُشته از هزار جهانْ زنده ، برتر است او کُشته نیست ، زنده اعصار و قرن هاستکِش (4) نام نیک تا به ابد ، زیبِ دفتر است مرگ از برای ماست ، نه در خوردِ او که ماترسان ز محشریم و وی ، آن سوی محشر است خواری و سرشکستگی آرد قبولِ ظلماو تا جهان به جاست ، عزیز است و سَرور است آن آهنینْ جگر که ز تصویرِ تیغ اوتب لرزه ، مَر سپاه عدو را به پیکر است مظلوم نیست ، خانه براندازِ ظالم استلب تشنه نیست ، ساقیِ تسنیم و کوثر است مظلومْ نی ، که رایتِ پیروزمند اوپیوسته بر بسیط زمین ، سایه گستر است آن کس که بی سپاه زَنَد بر سپاهِ خصمدریای لشکر است ، نه محتاج لشکر است دیندار باش و عدل گُزین باش و مرد باشکاین مکتبِ گُزیده سِبط پیمبر است در راه دوست ، تکیه به شمشیرِ تیز کنکاری که کرد شاه شهیدان ، تو نیز کن. (5)

.

1- .شیراوژن : شیرافکن .
2- .جوشن : زره .
3- .مغفر : کلاهخود .
4- .کش : که او را .
5- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1151 .


7 / 10جلال الدین همایی(م 1359 ش)

خون خورم در غم آن طفل که جای لَبَنشریخت دست ستم حرمله ، خون در دهنش کودکی کآب ز سرچشمه عصمت می خوردگشت از سوز عطش ، آبْ سراپا بدنش گر تن نوگل لیلا نبُود لاله سرخاز چه آغشته به خون گشت چنین پیرهنش غنچه ای از چمن زاده زهرا بشکُفتکه شد از زخم سِنان ، چون گل صدبرگ ، تنش گلشنی ساخته در دشت بلا گشت که بودغنچه اش اصغر و گل ، قاسم و اکبر ، سَمَنش تشنه لب ، کشته شد آن شاه که با خنجر و تیرگشت بُبریده و شد دوخته بر تن ، کفنش آن که باشد نظرش داروی هر درد سَنا چشم دارم که فِتد گوشه چشمی به منش. (1)

7 / 11حبیب یغمایی (م 1363 ش)

به پا به گودی از آن شد خیام اطهر اوکه چشم خصم ، نیفتد به روی دختر او ولی دریغ که بعد از قتال او ، دشمنز روی دختر او برگرفت مِعجَر او نبود قطره ای از آب ، بهر طفلش و بودفرات ، موج زنان، جاری از برابر او بداد دستش و نامد به دستش آب و زِ شرمبه خیمه گاه نیامد دگر برادر او ببین وفا و مروّت ، کز اهل بیت رسولفدا شد از همه اوّل ، علیّ اکبر او ز کهنه پیرهنِ پاره پاره از پیکاننکرد صرف نظر خصم و کَنْد از بَر او همه بپرسم از پستی عدو که چرابتاخت اسب، پس از مرگ او به پیکر او؟ به گوش دل شنوی چون به کربلا گذریز قتلگاه برادر ، خروش خواهر او هنوز سر ز تن آن بزرگوار ، جداستبه کربلا تن او ، تا کجا بُود سر او؟ غلام همّت آن مردمم که جان دادندبه پاس یاری او در حریم بستر او. (2)


1- .دیوان سنا : ص 82 83 .
2- .تجلّی عشق در حماسه عاشورا : ص 291 .


7 / 12خوشدل تهرانی(م 1365ش)

بزرگْ فلسفه قتلِ شاه دین ، این استکه مرگ سرخ ، به از زندگی ننگین است حسین ، مظهر آزادگی و آزادی استخوشا کسی که چنینش مرام و آیین است! نه ظلم کن به کسی ، نه به زیر ظلم بروکه این ، مرام حسین است و منطقِ دین است همین نه گریه بر آن شاه تشنه لب ، کافی استاگر چه گریه بر آلام قلب ، تسکین است ببین که مقصد عالی وی چه بُد ای دوست که درک آن ، سبب عزّ و جاه و تمکین است ز خاک مردم آزاده ، بوی خون آیدنشانِ شیعه و آثار پیروی ، این است. (1)

7 / 13سیّد محمّد حسین بهجت (شهریار) (م 1367 ش)

شیعیان ! دیگر هوای نینوا دارد حسینرویِ دل با کاروان کربلا دارد حسین از حریم کعبه جدّش به اشکی شُست دستمَروِه پشت سر نهاد ، امّا صفا دارد حسین می برد در کربلا هفتاد و دو ذبحِ عظیمبیش از اینها حرمت کوی مِنا دارد حسین پیشِ رو ، راه دیار نیستی، کافیش نیستاشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین بس که محمل ها رود منزل به منزل، با شتابکس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین رخت ودیباج حرم، چون گل به تاراجش


1- .گلزار شهیدان : ص 196 .


بَرَندتا به جایی که کفن از بوریا دارد حسین بردن اهل حرم ، دستور بود و سرّ غیبور نه این بی حرمتی ها،کِی روا دارد حسین؟ سَروران ، پروانگان شمع رخسارش ، ولیچون سحر ، روشن که سر از تن جدا دارد حسین سر به قاچ زین نهاده ، راه پیمای عراقمی نماید خود که عهدی با خدا دارد حسین او وفای عهد را با سر کند سودا ، ولیخون به دل از کوفیانِ بی وفا دارد حسین دشمنانش ، بی امان و دوستانش ، بی وفابا کدامین سر کند ؟ مشکل دو تا دارد حسین سیرت آل علی، با سرنوشت کربلاستهر زمان از ما ، یکی صورت نما دارد حسین آبِ خود با دشمنان تشنه ، قسمت می کندعزّت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیتداوری بین با چه قوم بی حیا دارد حسین بعد از اینش صحنه ها و پرده ها اشک است و خوندل تماشا کن چه رنگین سینما دارد حسین ساز عشق است و به دل، هر زخم پیکان ، زخمه ایگوش کن ، عالم پُر از شور و نوا دارد حسین دست آخر کز همه بیگانه شد ، دیدم هنوزبا دمِ خنجر ، نگاهی آشنا دارد حسین شمر گوید: گوش کردم تا چه خواهد از خداجای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین اشک خونین گو بیا بنشین به چشم «شهریار»کاندر این گوشه ، عزایی بی ریا دارد حسین. (1)

7 / 14محمّد شرمی(م 1371 ش)

چون تیر خصم ، حنجر آن طفل ، پاره کرداز حال رفت و بر پدر خود ، نظاره کرد زان یک نگاه، زد به دل قدسیان ، شرارامّا به قلب شاه ، فزون تر شراره کرد یعنی که : ای پدر ! دگرم غصّه ات مبادپیکان جور ، بر عطشم خوبْ چاره کرد شه خواست تا به راحتی ، آن طفل ، جان دهدقنداقه وی ، از سر شمشیر ، پاره کرد پاشید خون حلق علی را به آسمانافلاک را ز قطره خون ، پُرستاره کرد یک قطره خون حنجر او بر زمین نریختسلطان دین ، سپاس گزاری ، دوباره کرد تا روی سینه پدر ، آن طفل ، جان سپُردوان گه حسین ، تهنیت بی شماره کرد کای دوست ! این تو ، وین محک، این امتحان من!در کار عاشقانه ، مباد استشاره کرد من عاشقم ، به دست من اینک ، سَنَد بُودبا خون خود ، گواهی ام این شیرخواره کرد دارم هنوز جان، اگرم سوخت بال و پرپروانه را ز شمع ، نشاید کناره کرد. (2)


1- .دیوان شهریار : ج 1 ص 70 .
2- .هدیه عشق : ص 130 .


7 / 15محمّدعلی مردانی(م 1378 ش)

ای تشنه ای که بر لب دریا گریستیاز دیده ، خون ز مرگ اَحِبّا گریستی تنها نه بهر تشنه لبان ، اشک ریختیدیدی چو کام تشنه سقّا گریستی بیمار و زار و خسته و بی یار و بی مُعینعمری در این مصیبت عُظما گریستی یعقوب آل عصمت اگر خوانَمت ، رواستچون در فراق یوسف زهرا گریستی آن جا پدر ز هجر پسر گریه کرد ، لیکاین جا تو در مصیبت بابا گریستی گاهی به یاد وقعه خونین کربلاگاهی به یاد شام غم افزا گریستی بگذشت چون به پیش رُخت ، سَروقامتیبر قلب داغ دیده لیلا گریستی در ماتم سه ساله بی یاور حسینبر سوز آه زینب کبرا گریستی بودی مدام ، صائم و قائم، تمام عمرروزْ اشکِ غم فشاندی و شب ها گریستی. (1)


1- .فروغ ایمان : ص 279 . مخاطب شاعر در این مرثیه، امام زین االعابدین علیه السلام است.


7 / 16حسین منزوی (م 1383ش)

ای خون اصیلت به شتک ها زغدیرانافشانده شرف ها به بلندای دلیران!... ای جوهر سرداریِ سرهای بُریده!وی اصل نمیرندگیِ نسل نمیران! خرگاه تو می سوخت در اندیشه تاریخهر بار که آتش زده شد بیشه شیران آن شب ، چه شبی بود که دیدند کواکبنظم تو پراکنده و اردوی تو ، ویران و آن روز که با بیرقی از یک سرِ بی تنتا شام شدی قافله سالارِ اسیران تا باغ شقایق ، بشوند و بشکوفندباید که ز خون تو بنوشند کویران تا اندکی از حقّ سخن را بگزارندباید که به خونت بنگارند دبیران... (1)

7 / 17محمّد رضا آقاسی (م 1384ش)

دشت ، پر از ناله و فریاد بودسلسله برگردن سجّاد بود فصل عزا آمد و دل ، غم گرفتخیمه دل ، بوی محرّم گرفت زهره منظومه زهرا ! حسین!کُشته افتاده به صحرا ! حسین! دست صبا ، زلف تو را شانه کردبر سرن نی ، خنده مستانه کرد چیست لب خشک و ترک خورده ات ؟چشمه ای از زخمِ نمک خورده ات روشنی خلوت شب های من !بوسه بزن بر تب لب های من تا زغم غربت تو ، تب کنمیاد پریشانی زینب کنم آه از آن لحظه که بر سینه اتبوسه نشاندند لبِ تیرها ! آه از آن لحظه که بر پیکرتزخم کشیدند به شمشیرها ! آه از آن لحظه که اصغر شکفتدر هدفِ چشم کمانگیرها ! آه از آن لحظه که سجّاد شدهم نفسِ ناله زنجیرها ! (2)


1- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1421 .
2- .سخنوران نامی معاصر ایران : ج 1 ص 71 .


قوم به حج رفته ، نه حج رفته اندبی تو ، در این بادیه ، کج رفته اند کعبه تویی ! کعبه بجز سنگ نیستآینه ای مثل تو بی رنگ نیست آینه رهگذر صوفیانسنگْ نصیب گذر کوفیان کوفه ، دَم از مهر و وفا می زدندشام ، تو را سنگ جفا می زدند کوفه اگر آینه ات را شکستشام ، از این واقعه ، طرفی نیست کوفه اگر تیغ و تَبَرزین شودشام ، اگر یکسره آذین شود مرگ ، اگر اسب مرا زین کندخون مرا ، تیغ تو تضمین کند آتش پرهیز ، نبُرّد مراتیغ اجل نیز نبرّد مرا بی سر و سامان تو ام ، یا حسین !دست به دامان تو ام ، یا حسین ! جان علی ، سلسله بندم مکنگَردم ! از خاک ، بلندم مکن عاقبت ، این عشق ، هلاکم کنددر گذر کوی تو ، خاکم کند تربت تو ، بوی خدا می دهدبوی حضور شهدا می دهد



ساقیِ لب تشنه ! لبی باز کنسفره نان و رُطبی باز کن شمّه ای از درد دلت باز گونکته ای از نقطه آغاز گو قومِ به حج رفته ، چو باز آمدندبر سر نعشت به نماز آمدند قوم به حج رفته ، تو را کشته اندپنجه به خوناب تو آغشته اند سامریان ، شعبده بازی کنندنفی رسولان حجازی کنند مَشعر حق ! عزم مِنا کرده ایکعبه شش گوشه بنا کرده ای تیر ، تنت را به مَصاف آمده استتیغ ، سرت را به طواف آمده است چیست شفا بخش دل ریش مامَرهم زخم و غم و تشویش ما بر سر نی ، زلف ، رها کرده ایبا جگر شیعه ، چه ها کرده ای! باز که هنگامه بر انگیختیبر جگر شیعه نمک ریخیی ... . (1)

1- .شب شعر عاشورا : ص 18 (به نقل از : مثنوی شیعه : ص 14) .


7 / 18 . قیصر امین پور(م 1386 ش)

خوشا از دل ، نَم اشکی فشاندنبه آبی ، آتش دل را نشاندن خوشا زان عشقبازان ، یاد کردنزبان را زخمه فریاد کردن... سری بر نیزه ای ، منزل به منزلبه همراهش هزاران کاروان ، دل چگونه پا ز گِل بردارد اُشتُرکه با خود ، باری از سر دارد اُشتُر؟ گران باری به محمل بود ، بر نینه از سر ، باری از دل بود بر نِی چو از جان ، پیش پای عشق ، سر دادسرش بر نِی ، نوای عشق ، سر داد به روی نیزه و شیرین زبانیعجب نَبْود ز نِی ، شکّرفشانی اگر نِی ، پرده ای دیگر بخواندنیستان را به آتش می کشانَد سزد گر چشم ها در خون نشینندچو دریا را به روی نیزه بینند شگفتا ، بی سر و سامانیِ عشق!به روی نیزه ، سرگردانیِ عشق! ز دست عشق ، عالَم در هیاهوستتمام فتنه ها زیر سرِ اوست. (1)

7 / 19رضا اسماعیلی

آیینه شدی تا که خدا در تو درخشیدخورشیدترین حادثه ها در تو درخشید بر دوست ، همان روز که با حنجره خونگفتی تو : «بلی» ، کرب و بلا در تو درخشید شد کرب و بلا ، کعبه تو ، حجّ تو مقبول!گفتی تو چو «لبّیک» ، بلا در تو درخشید ای معجزه سرخ ! به ایثار تو سوگندتو خون خدایی که خدا در تو درخشید. (2)


1- .آینه در کربلاست : ص 33 34 .
2- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1559 .


7 / 20مرتضی امیری اسفندقه

حاجیان را گفت : آن جا کعبه ، عریان می شوددر طواف کعبه ، آن جا جسمتان جان می شود حج منم ، چشمانتان را وا کنید ، ای حاجیان!کعبه ، بی من از شما مردم ، گریزان می شود استطاعت هر که دارد ، می شود مُلحق به منهر که نامرد است ، پشتِ کعبه پنهان می شود گفت : در ذی الحجّه امسال ، شوری دیگر استگفت : در ماه محرّم ، عیدِ قربان می شود آمد و در کربلا ، با آشنایان ، خیمه زدگفت با یاران که : فردا ظهر ، توفان می شود گفت با یاران که : فردا خطبه ناخوانده ایگرم از نهج البلاغه ، باز عنوان می شود خطبه خواهد خواند فردا خواهرم بی ذو الفقارگفت : فردا کاخ ظلم ، از ریشه ویران می شود آمد و افتاد چشم حُرّ به چشم روشنشمشکل حُر ، با نگاهی گرم ، آسان می شود حاجیِ از کاروان وا مانده ای گِرد حسینیک شبه می گردد و در کعبه ، مهمان می شود آمد و در کربلا ، حج را نمایش داد و رفتآن نمایش ، همچنان ، بی پرده اکران می شود. (1)

7 / 21نادر بختیاری

رو سوی خیمه ها ، ز دلِ دشت ، بی بهاراسبی عنان گسیخته ، برگشت ، بی سوار یک زن ، که سخت هیئت مردانِ مرد داشتبعد از حسین ، یک دل توفان نورد داشت تا دید غرق خون ، بدن چاک چاکِ شاهافکند خویش را تهِ گودالِ قتلگاه خورشید دیده ای که شود محو ماهتاب؟!مهتاب دیده ای که بپیچد بر آفتاب؟! در بطن خون و خاک ، دو تنها تو دیده ای؟!در گودی مُغاک، دو دریا تو دیده ای؟! زن ها ، مگر که خاک به دامان نمی کنند؟یا آن که موی خویش ، پریشان نمی کنند؟ پس ، از چه زینب آن همه سُتْوار ، مانده بود؟!در مُلتقای تیغ ، علی وار مانده بود؟! از عشق و زخم ، مَلغَمه جان او چکیددل ، پاره پاره ، از سرِ مژگان او چکید آتش زدند خیمه به خیمه ، بهار راتا بگسلند قامت آن سوگوار را. (2)

.

1- .رستاخیز لاله ها : ص 23 .
2- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1647 .


7 / 22سعید بیابانکی

شن بود و باد ، قافله بود و غبار بودآن سوی دشت ، حادثه ، چشم انتظار بود فرصت نداشت جامه نیلی به تن کندخورشید ، سرْبرهنه ، لب کوهسار بود گویی به پیشواز نزول فرشته هاصحرا ، پُر از ستاره دنباله دار بود می سوخت در کویر ، عطشناک و روزه دارنخلی که از رسول خدا ، یادگار بود نخلی که از میان هزاران هزار فصلشیواترین مقدّمه نوبهار بود شن بود و باد ، نخل شقایق تبار عشقتندیس واژگون شده ای در غبار بود می آمد از غبار ، تب آلود و شرمسارآشفته یال و شیهه زن و بی قرار بود بیرون دوید دختر زهرا ز خیمه گاهبرگشته بود اسب ، ولی بی سوار بود . (1)

7 / 23حبیب چایچیان (حِسان)

امشب شهادت نامه عشّاق ، امضا می شودفردا ز خون عاشقان ، این دشت ، دریا می شود امشب کنار یکدگر ، بنشسته آل مصطفیفردا پریشان جمعشان ، چون قلب زهرا می شود امشب بُود بر پا اگر این خیمه ثارُ اللّهیفردا به دست دشمنان ، بَرکَنده از جا می شود امشب صدای خواندنِ قرآن به گوش آید ، ولیفردا صدای «الأمان» ، زین دشت ، بر پا می شود امشب کنار مادرش ، لب تشنه اصغر خفته استفردا خدایا بسترش ، آغوش صحرا می شود امشب که جمع کودکان ، در خواب ناز آسوده اندفردا به زیر خارها ، گم گشته پیدا می شود امشب رقیّه حلقه زرّین اگر دارد به گوشفردا ، دریغ این گوشوار ، از گوش او وا می شود! امشب به خیل تشنگان ، عبّاس باشد پاسبانفردا کنار علقمه ، بی دستْ سقّا می شود امشب که قاسم زینتِ گلزار آل مصطفاستفردا ز مَرکب ، سرنگون ، این سَرو رعنا می شود امشب گرفته در میان ، اصحاب ، ثارُ اللّه رافردا عزیز فاطمه ، بی یار و تنها می شود امشب ، به دست شاه دین ، باشد سلیمانیْ نگینفردا به دست ساربان ، این حلقه یَغما می شود امشب سرِ سرّ خدا ، بر دامن زینب بُودفردا ، انیس خولی و دِیر نَصارا می شود ترسم زمین و آسمان ، زیر و زِبَر گردد حسان فردا اسارت نامه زینب ، چو اجرا می شود. (2)


1- .نیمی از خورشید : ص 23 24 .
2- .ای اشک ها بریزید : ص 179 .


7 / 24اَحَد چِگینی

این سو به روی اسب ، مردی بدون دستآن سو به روی خاک ، صد کوفه مرد پَست بر روی آفتاب ، خنجر کشیده اندظلمت نصیبتان ، ای قوم شب پرست! هر روزتان سیاه ، ای نهروانیان!رفته ز یادتان ، آن تیغ و ضربِ شست؟ این تیغ بی نیام ، این مرد بی زرهآیینه حسین ، تکرار حیدر است در سرخی غروب ، خورشید روشنیدر خون نشسته بود ، از پا نمی نشست آن سو به روی اسب ، صد کوفه مرد پَستاین سو به روی خاک ، مردی بدون دست. (1)



1- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1655 .


7 / 25ابو القاسم حسینجانی

کنار دل و دست و دریا ، اباالفضلتو را دیده ام بارها ، یا ابا الفضل ! تو از آب می آمدی ، مَشک بر دوشو من ، در تو ، غرق تماشا ، ابا الفضل ! اگر دست می داد ، دل می بُریدمبه دست تو ، از هر دو دنیا ، ابا الفضل ! دل از کودکی ، از فرات آب می خوردو تکلیف شب ، آب ، بابا ، ابا الفضل ! تو لب تشنه ، پَرپَر شدی ، شبنم اشکبه پای تو می ریزم امّا ، ابا الفضل ! فَدَک ، مادری می کند کربلا راغریبی تو هم مثل زهرا ، ابا الفضل ! تو را هر که دارد ، ز غم ، بی نیاز استوفا ، بعد از این نیست تنها ، ابا الفضل ! تو با غیرت و آب و دستِ بُریدهقیامت به پا می کنی ، یا ابا الفضل ! (1)

7 / 26کریم رجب زاده

به میدان می برم از شوق سربازی ، سر خود راتو هم آماده کن ای عشق ، کم کم ، خنجر خود را مرا گر آرزویی هست ، باور کن بجز این نیستکه در تن پوشی از شمشیر ، بینم پیکر خود را هوای پَر زدن از عالم خاکی به سر دارمخوشا روزی که بینم بی قفس ، بال و پَر خود را! ز دل ، تاریکیِ باد خزان تا پرده بردارمبه روی دست می گیرم ، گلِ نیلوفر خود را چه خواهد کرد فردا ، آتش افروزِ قناری سوزبه دل ها گر بپاشم اندکی خاکستر خود را من از ایمان خود ، یک ذرّه حتّی بر نمی گردمتلاوت می کنم در گوش نِی هم باور خود را. (2)



1- .من می گویم، شما بگریید (مراثی عاشورایی): ص 49.
2- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1519 1520 .



7 / 27غلامرضا سازگار

جمال حق زسر تا پاست ، عبّاسبه یکتایی قسم ، یکتاست عبّاس! اگر چه زاده اُمّ البنین استولیکن مادرش زهراست ، عبّاس خدا داند که از روز ولادتامام خویش را می خواست عبّاس عَلَم در دست ، مَشک آب بر دوشکه هم سردار و هم سقّاست ، عبّاس بنازم غیرت و عشق و وفا راکه عطشان بر لب دریاست ، عبّاس هنوز از تشنه کامان ، شرمگین استاز آن ، در علقمه ، تنهاست عبّاس نه در دنیا بُود باب الحوائجشفیع خلق در عُقباست عبّاس چه باک از شعله های خشم دوزخکه در محشر ، پناه ماست عبّاس شفیعان ، چون به محشر، روی آرندبُریده دست او همراه دارند. (1)



1- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1350 .



7 / 28محمود شاهرخی

ای آن که در عزای تو چشم جهان گریست!وز درد جان گزای تو هفت آسمان گریست! تنها نه آدمی ز غمت خون ز دیده رانددر ماتم تو عرش و زمین و زمان گریست هر کو حدیث داغ جگرسوز تو شنیدلرزان، چو شمع، با دل آتش فشان گریست از محنت تو شور به جنّ و مَلَک فتادوز ماتم تو دیده پیر و جوان گریست ماهی ز حسرت لب خشکت در آب سوختمرغ از حدیث درد تو در آشیان گریست خیر النّسا به چهره ز اندوه، لطمه زدخیر البشر به ناله و آه و فغان گریست زین داغ، مرتضی به بهشت برین گداختزین درد، مجتبی به ریاض جنان گریست گرید چگونه ابر بهاری به باغ و راغزینب، کنار کشته تو، آن چنان گریست آن سان کنار نعش تو بگریست زار زارکز سوز آن، مُحبّ ومُعاند، شد اشکبار (1)

7 / 29مجید شفق

... با کاروان ، انگار ، جان عاشقان بوداز عاشقی بر چهره هر یک ، نشان بود قابیلیان ، با خنجر بُرّان رسیدندهابیلیان را یک به یک ، در خون کشیدند منظومه شمسی ز هم پاشید ، ای دوست!ظلمت سرا شد چهره خورشید ، ای دوست! گَرد از زمین تا ساحتِ چرخ نهم بودرخساره خورشید عالمگیر ، گُم بود گویی جهان می سوخت در بیماری دِقبا مرگ خورشید زمان و صبح صادق در ناکجاآباد ، سیری داشتم منخود را اسیر مرگ می انگاشتم من دست خیانت ، دفتر غم را رقم زدپای جنایت ، باز در میدان ، قدم زد وقتی شفق ، خورشید را در کام می بُرددشمن ، اسیران را به سوی شام می برد خورشیدیان را در سرای شب نشاندندداغ جهان را بر دل زینب نشاندند گفتی : فراز شاخه ها ، گل ها به خواب اندیا نیزه ها ، مهمان خون آفتاب اند زینب ، خروشان بود در زندان مَحملسجّاد ، در سوز تبی منزل به منزل خود قافله می رفت در موج سعادتزان کاروان ، بر پا همه عطر شهادت بر چشم گریان و گریبان دریدهخورشید را دیدم ، ولیکن سربُریده بود آن بلنداختر ، سرش ماه منوّرسر ، این چنین ممکن بُود ؟ اللّه اکبر! تب ، شعله ای بر پیکر سجّاد می زدخود ، آتش صحرا به مَحمل ، باد می زد می گفت آن کودک : چرا سردار ما نیست؟در راه غربت ، کاروانْ سالار ما نیست؟ دیگر قرارِ زندگی از جان ما رفتعبّاس کو؟ قاسم چه شد؟ اکبر ، کجا رفت؟ بس کودکان ، کز تشنگی بی تاب بودندگُل های زهرا در سفر ، بی آب بودند وای از دلم ! باید سخن ، پایان پذیردترسم که از سوزَش ، قلم آتش بگیرد بس کن سخن های عجب ، دنیا فسانه استدریای ژرف رنج و محنت ، بی کرانه است آوخ ! چه گویم ؟ فرصت گفتار ، تنگ استاهریمن نامردمی را فکر ، جنگ است زین ماجرا چشم «شفق» ، دریای خون شددیگر تمام آسمان ها لاله گون شد. (2)

.

1- .کاروان شعر عاشورایی: ص 602 .
2- .دانشنامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1494 1495 .



7 / 30ذبیح اللّه صاحبکار

چو خالی شد ز یاران ، گِردِ آن سردار بی لشکربه سوی خیمه آمد با تنی خونین و چشمی تَر نظر افکند سوی خیمه هر یک ز همراهانتهی دید آشیان ها را از آن مرغان خونین پَر یقین بودش که تا لَختی دگر از آتش دشمننخواهد ماند زین خرگاه ، جز مُشتی ز خاکستر به عزم آخرین دیدارِ فرزندان و خواهرهافرود آمد ز مَرکب ، آن سپه سالارِ بی یاور یکایک ، کودکان را از محبّت، بوسه زد بر رُخپیاپی ، خواهران را سودْ دست مرحمت بر سر به خواهر گفت کای بالیده سروِ گلشن عصمتمرا منزل به پایان می رسد تا لحظه ای دیگر مبادا لطمه بر صورت زنی ، ناخن به رُخ ، ساییغم مرگ برادر ، گر چه دشوار است بر خواهر تو زین پس کاروان سالار و غمخوار اسیرانیمکن شیون ، مزن بر سر ، مریز از دیدگان ، گوهر بُود خصم تو را این فتح ، آغاز سیه روزیولی باشد شکست ما نخستین گام پیروزی . نمی دانم چه شوری بود از عشق تو در سرهاکه دل ها می زند پر در هوایت، چون کبوترها اگر هر منبر از وصف تو زینت یافت، جا داردکه از عشق تو پا بر جای شد محراب و منبرها بنازم همرهانت را که افتادند چون از پاطریق عشق را مردانه پیمودند با سرها نمی دانم چه آیینی است دنیای محبت راکه خواهرها نمی گریند بر مرگ برادرها نظر کن خواری خصم و نگر فرّ حسینی راکه این، پیروزی خون است بر شمشیر و خنجرها پدرها شسته دست از جان، به اشک دیده طفلانخضاب از خون فرزندان خود کردند مادرها فدای پرچم سرخ تو، ای سردار مظلومان !که می لرزد ز بیمش تا ابد، کاخ ستمگرها اگر خود، تشنه لب، جان بر لب آب روان دادیجهانی را ز فیض خون پاک خویش، جان دادی . (1)



1- .کاروان شعر عاشورایی: ص 613 .


7 / 31قادر طهماسبی (فرید)

سرّ نی در نینوا می مانْد ، اگر زینب نبودکربلا ، در کربلا می مانْد ، اگر زینب نبود چهره سرخ حقیقت ، بعد از آن توفانِ رنگپشت ابری از ریا می ماند ، اگر زینب نبود چشمه فریاد مظلومیّت لب تشنگاندر کویر تفته ، جا می ماند ، اگر زینب نبود زخمه زخمی ترین فریاد ، در چنگ سکوتاز طراز نغمه ، وا می مانْد ، اگر زینب نبود در طلوع داغ اصغر ، استخوان اشکِ سرخدر گلوی چشم ها می ماند ، اگر زینب نبود ذو الجناح دادخواهی ، بی سوار و بی لِگامدر بیابان ها رها می ماند ، اگر زینب نبود در هجوم لشکر شمشیرها ، تیغِ زباندر نیام ادّعا می ماند ، اگر زینب نبود در عبور از بستر تاریخ ، سیل انقلابپشت کوه فتنه ها می ماند ، اگر زینب نبود. (1)



1- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1478 1479 .


7 / 32محمّدعلی عجمی

نیزه را سَرور من ، بستر راحت کردیشام را غُلغله صبح قیامت کردی به لب تشنه ات آن روز ، اشارت می کردخاتمی را که به انگشتِ شهادت کردی عقل می خواست بمانی به حرم ، امّا عشقگفت : بر نیزه بزن بوسه ، اجابت کردی بانگ لبّیک ، که حجّاج به لب می آرندآیه هایی است که بر نیزه تلاوت کردی اکبر و قاسم و عبّاس ، کجایند ؟ کجا ؟عشق! چون این همه را بُردی و غارت کردی؟ چیست در تو ، همه امروز ، تو را می جویندای تن بی سرِ سَرور ، چه قیامت کردی! باز من ماندم و صد کوفه غریبی ، هیهات!گر چه آزادْ مرا تو زِ اسارت کردی. (1)


1- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1506 (به نقل از : اندوه سبز) .


7 / 33سیّد فضل اللّه قدسی

بر لب دریا ، لب دریادلان ، خشکیده استاز عطش ، دل ها کباب است و زبان ، خشکیده است کربلا ، بُستان عشق است و شهامت ، ای دریغ!کز سموم تشنگی ، این بوستان ، خشکیده است سوز بی آبی ، اثر کرده است بر اهل حرمهر طرف بینی ، لب پیر و جوان ، خشکیده است آه ، از مهمان نوازانی که در دشت بلامیزبان ، سیراب و کام میهمان ، خشکیده است! دامن مادر چو دریا ، اصغرش چون ماهی استکام ماهی بر لب آب روان ، خشکیده است نازم این همّت که عبّاس آید از دریا ، ولیآب بر دوش است و لب ها ، همچنان خشکیده است. (1)

7 / 34علیرضا قَزوه

نخستین کس که در مدح تو شعری گفت ، آدم بودشروع عشق و آغاز غزل ، شاید همان دَم بود نخستین اتّفاق تلخ تر از تلخ ، در تاریخکه پشت عرش را خم کرد ، یک ظهر محرّم بود مدینه ، نه ، که حتّی مکّه ، دیگر جای امنی نیستتمام کربلا و کوفه ، غرق ابن مُلجم بود فتاد از پا کنار رود ، در آن ظهر دردآلودکسی که عطر نامش ، آبرویِ آب زمزم بود دلش می خواست می شد آب شد از شرم، امّا حیفدلش می خواست صد جان داشت، امّا باز هم کم بود اگر در کربلا توفان نمی شد ، کس نمی فهمیدچرا یک عمر ، پشت ذو الفقارِ مرتضی ، خم بود؟ (2)


1- .اشراق ماه (برگزیده شعر معاصر عاشورایی): ص 50.
2- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1580 .


می آیم از رهی که خطرها در او گم استاز هفت منزلی که سفرها در او گم است از لا به لای آتش و خون، جمع کرده اماوراق مقتلی که خبرها در او گم است دردی کشیده ام که دلم داغدار اوستداغی چشیده ام که جگرها در او گم است دردی کشیده ام که دلم داغدار اوستداغی چشیده ام که جگرها در او گم است با تشنگان چشمه «اَحلی مِنَ العسل»نوشم زشربتی که شکرها در او گم است این سرخی غروب که هم رنگ آتش استتوفان کربلاست که سرها در او گم است یاقوت و دُرّ صیرفیان را رها کنیداشک است جوهری که گُهرها در او گم است هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختنداین است آن شبی که سحرها در او گم است. باران نیزه بود و سر شه سوارهاجز تشنگی نکرد علاج خمارها... از شرق نیزه، مِهر درخشان بر آمده استوز حلق تشنه، سوره قرآن بر آمده است موج تنور پیرزنی نیست این خروشتوفانی از سماع شهیدان بر آمده است این کاروان تشنه، ز هر جا گذشته استصد جویبار، چشمه حیوان بر آمده است باور نمی کنی اگر، از خیزران بپرسکآیات نور، از لب و دندان بر آمده است انگشت ما گواه شهادت که روز مرگانگشتری زدست شهیدان در آمده است راه حجاز می گذرد از دل عراقاز دشت نیزه، خار مُغیلان بر آمده است چون شب رسید، سر به بیان گذاشتیمجان را کنار شام غریبان گذاشتیم... تو پیش روی و پشت سرت آفتاب و ماهآن یوسفی که تشنه برون آمدی ز چاه جسم تو در عراق و سرت ره سپار شامبرگشته ای و می نگری سوی قتلگاه امشب، شبی است از همه شب ها سیاه ترتنهاتر از همیشه ام، ای شاه بی سپاه! با طعن نیزه ها به اسیری نمی رویمتنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه! امشب به نوحه خوانی ات از هوش رفته اماز تارِ وایْ وایَم و از پودِ آه آه بگذار شام، جامه شادی به تن کندشب، با غم تو کرده به تن، جامه سیاه! بگذار آبی از عطشت نوشد آفتابپیراهن غریب تو را پوشد آفتاب. (1)



1- .با کاروان نیزه (ترکیب بند عاشورایی): ص 5 16.



7 / 35غلامرضا کافی

... دیدم کنار عَلقَمه ، ماه تمام راچون موج در خروشِ صلابت ، امام را باران تیر را چو سِپَر ، ایستاده بودچون نخل در هجوم تبر ، ایستاده بود هر چند داغدارِ پسر بود ، تازه بودچشم انتظارِ زخم دگر بود ، تازه بود گویی که عمر عشق ، به آخر رسیده بودنوبت به یادگارِ برادر رسیده بود قاسم ، چو تیغ ......... ، تشنه برون از نیام زدلب های خشک ، بوسه به دست امام زد خون ، پرده بست چشم عزیز سوار رادر کف گرفت هیمنه ذو الفقار را مهمیز گُرده کوب سمندی سپید شداهل حرم ز آمدنش ناامید شد آن سرو تازه رُسته که حیدرْتبار بوداز بوستان سبز حسن ، یادگار بود. (1)

7 / 36محمّدرضا گلدسته

یا حسین ! از تو آبرو داریمتا ابد ، با تو گفتگو داریم عشقت آتش فشان سینه ماستچون نشانی به روی سینه ماست ما که دلواپسیم در میقاتمثل خار و خَسیم در میقات راه خود را ز کعبه ، کج کردیمبا تو از تو ، دوباره حج کردیم وقت اِحرام شد ، کفن پوشیمرَختی از جنس خون به تن پوشیم حجّ اکبر ، طواف کربُبَلاستکعبه ، در اعتکافِ کرببلاست عدّه ای ، از تو راه ، کج کردندکربلا را فدای حج کردند عدّه ای ، گرم کار خود بودندغافل از تنگه اُحد بودند عدّه ای نیز تکّه تکّه شدندبنده نام و نان و سکّه شدند غرق در آخورِ علوفه شدندعدّه ای نیز اهل کوفه شدند کوفه ، لبریزِ ناجوان مَردی استخنجر تیزِ ناجوان مردی است جان زهرا ، به سوی کوفه ، مرو!با گل و غنچه و شکوفه ، مرو! کوفه ، ره بر تو بست ، یا مولا!بیعتت را شکست ، یا مولا! کربلا ، یعنی اشک ، یعنی آهذبحِ هفتاد و دو خلیلُ اللّه قتلگه،مروه است، خیمه ، صفاستعید قربان ، غروب عاشوراست کربلا ، کعبه اَهورایی استمشهدِ لاله های زهرایی است. (2)



1- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1651 .
2- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1688 .



7 / 37محمّد علی مجاهدی

می آید از سمت غربت ، اسبی که تنهایِ تنهاستتصویر مردی که رفته است ، در چشم هایش هویداست یالش که همزاد موج است ، دارد فراز و فرودیامّا فرازی که بِشْکوه ، امّا فرودی که زیباست در عمق یادش نهفته است خشمی که پایان ندارددر زیر خاکستر او ، گُل های آتش ، شکوفاست در جان او ریشه کرده است عشقی که زخمی ترین استزخمی که از جنس گودال ، امّا به ژرفای دریاست داغی که از جنس لاله است،در چشم اشکش شکفته است؟یا سرکشی های آتش ، در آب و آیینه پیداست؟ هم زین او واژگون است ، هم یال او غرقِ خون استجایی که باید بیفتد از پای ، زینب ، همین جاست دارد زبان نگاهش ، با خود ، سلام و پیامیگویی سلامش به زینب ، امّا پیامش به دنیاست: از پا سوار من افتاد ، تا آن که مردی بتازددر صحنه هایی که امروز ، در عرصه هایی که فرداست این اسبِ بی صاحب، انگار ، در انتظار سواری استتا کاروان را براند ، در امتدادی که پیداست. (1)



1- .سخنوران نامی معاصر ایران : ج 2 ص 766 .



کربلا را می سرود این بار روی نیزه هابا دو صد ایهام معنی دار، روی نیزه ها نینوایی شعر او از نای هفتاد و دو نیمثل یک ترجیع، شد تکرار روی نیزه ها چوب خشک نی به هفتاد و دو گل، آذین شده استلاله ها را سر به سر بشمار روی نیزه ها یا بر این نیزار خون امشب متاب ای ماهتاب یا قدم آهسته تر بردار روی نیزه ها قافله در رجعت سرخ است و جاده فتنه پوشچشم میر کاروان بیدار روی نیزه ها زنگیان آیینه می بندند بر نی؟ یا خداپرده بر می دارد از رخسار روی نیزه ها؟ صوت قرآن است این؟ یا با خدا در گفتگوسترو به رو، بی پرده، در انظار ، روی نیزه ها؟ یاد داری آسمان با اختران، خورشید گفتوعده دیدارمان این بار روی نیزه ها؟ با برادر گفت زینب: راه دین هموار شدگرچه راه توست ناهموار روی نیزه ها... ای دلیل کاروان! لختی بران از کوچه هابلکه افتد سایه دیوار روی نیزه ها صحنه اوج و عروج است و طلوع روشنیسِیر کن، سِیر تجلّی زار روی نیزه ها چشم ما آیینه آسا غرق حیرت شد چو دیدآن همه خورشیدِ اختربار روی نیزه ها. (1)

.

1- .کاروان شعر عاشورا: ص 655.



7 / 38علی معلم

... من زخم خوردم، صبر کردم، دیر کردممن با حسین از کربلا شبگیر کردم آن روز، در جام شفق، مُل (1) کرد خورشیدبر خشکْ چوب نیزه ها، گل کرد خورشید فریادهای خسته، سر بر اوج می زدوادی به وادی، خون پاکان، موج می زد بی دردْ مَردم، ما خدا بی درد مردم!نامردْ مَردم، ما خدا نامرد مردم! از پا حسین افتاد و ما بر پای بودیم!زینب، اسیری رفت و ما بر جای بودیم! از دست ما بر ریگ صحرا نَطْع (2) کردنددست علمدار خدا را قطع کردند نوباوگان مصطفی را سر بریدندمرغان بستان خدا را، پر بریدند در بَرگْریز باغ زهرا، برگ کردیم!زنجیرْ خاییدیم و صبر مرگ کردیم! چون بیوگان، ننگ سلامت ماند برماتاوانِ این خون، تا قیامت ماند برما روزی که در جام شفق، مُل کرد خورشیدبر خشکْ چوب نیزه ها، گل کرد خورشید ! (3)

7 / 39حبیب اللّه معلّمی

در مِنای دوست ، جان دادن ، خوش استغرق خون در سجده افتادن ، خوش است دادنِ سر بر سرِ پیمان عشقخون چکان ، بر نیزه اِستادن ، خوش است با تنِ بی سر به قربانگاه عشقسینه را بر خاک بنهادن ، خوش است با کمال شوق در یک نصفِ روزجان هفتاد و دو تن دادن ، خوش است در برِ تیر بلای عشقِ دوستسینه را مردانه بگشادن ، خوش است نوجوانِ مَهْ جَبین را تشنه کامجانب مقتل فرستادن ، خوش است شیرخواره ، کودکِ لب تشنه راآب با تیر بلا دادن ، خوش است بی عَلَم ، بی دست و آب، از صدر زینروی صورت با سر افتادن ، خوش است. (4)



1- .مُل: شراب.
2- .نَطْع: فرش چرمی؛ فرشی که جلّادان، زیر پای محکومان به قتل، می افکندند.
3- .بال سرخ قنوت: ص 316 تا 318.
4- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1246 .


7 / 40سیدعلی موسوی گرمارودی

می گریم از غمی که فزون تر زعالَم استگر نعره برکشم زگلوی فلک، کم است پندارم آن که پشت فلک نیز خم شودزین غم که پشت عاطفه زان تا ابد، خم است یک نیزه از فراز حقیقت، فراتر استآن سر که در تلاوتِ آیاتِ محکم است ما مردگانِ زنده کجا، کربلا کجا!بی تشنگی، چه سود، گر آبی فراهم است جز اشک، زنگِ غفلتم از دل، که می برد؟اکنون که رنگِ حیرتِ آیینه، دَرهم است امّا دلی که خیمه به دشتِ وفا زندآیینه تمام نمای محرّم است وین شوق روشنم به رهایی که در دل استآغاز آفتاب و سرانجام شبنم است . آه ای فرات ، کاش تو هم می گریستیآسوده، بی خروش، روان بهرِ کیستی؟... چون موج، روی دست پدر، پیچ و تاب داشتوز نازکی، تنی به صفای حباب داشت چون سوره های کوچک قرآن، ظریف بودهر چند، او فضیلتِ اُمّ الکتاب داشت چون ساقه های تازه ریواس، تُرد بوداز تشنگی اگر چه بسی التهاب داشت از بس که در زلالیِ خود، محو گشته بودگویی خیال بود و تنی از سراب داشت لبخند، سایه ای گذرا بود بر لبشبا آن که بسته بود دو چشمان و خواب داشت یکجا سه پاسخ از لبِ خاری شنیده بودآن غنچه؛ لیک فرصتِ یک انتخاب داشت خونش پدر به جانب افلاک می فشاندگویی به هدیه دادنِ آن گل، شتاب داشت خورشید، در شفق، شرری سرخگون گرفتیعنی که راهِ شیریِ او، رنگِ خون گرفت... گرما در اوج بود و هوا شعله می کشیدحتّی نفس، ز سینه به لب ها نمی رسید جوشن، به بر، چو آتش سوزنده داغ بودگویی عرق زگونه خورشید می چکید (1) در سوی خصم، جنگلی از تیغ و نیزه تیزوز سوی دوست، یوسفی از مصر می رسید چشمان آهوانه او با نگاهِ شیررخ، چون شکوفهْ سرخ و لب از تشنگی سپید گویی که از سیاوش و رستم، خدایِ ویزیبایی و شکوه، در او با هم آفرید می رفت و دیدگانِ پدر بود سویِ اوکی می توان که از جگرِ خویش، دل بُرید بر اسبِ چون بُراق، به میدان، چو برق رفتزان تیغِ حیدری، سپهِ خیبری، رمید شد مات از رخِ شه و آن اسبِ پیلوارهم لشکرِ پیاده و هم لشکرِ سوار. زینب، چون کوه صولت وچون مه، جمال داشتیک بیشه شیر بود که روحِ غزال داشت یک سینه نحیف و شکیب هزار داغ؟غم، از شُکوهِ غم شکنش، انفعال داشت گاهی به آسمان، نگه از درد می فکندگویی زروزگار، هزارن سؤال داشت خورشید را چو خنجر کین، سر برید، ماهدر خیمه شفق، چه بگویم چه حال داشت خورشیدِ او ز نیزه بر آورده بود سرآن دم که روز، روی به سویِ زوال داشت سهل است آتشی که زدل می کشید سربا خیمه چون کند که سَرِ اشتعال داشت عرفان، به پای رفعتِ او بوسه می نهادبر شانه های عزم، ستون از جلال داشت زینب، شُکُوه بود، زنی بی سُتوه بودزن بود و همترازِ دل و دستِ کوه بود! (2)



1- .شاعر این سروده، در پانوشتی بر این مصرع، نوشته است: پیش از من، زنده یاد قیصر امین پور، در منظومه عاشورایی «ظهر روز دهم»، این تعبیر را به کار برده و گفته است: «از عرق، پیشانی خورشید،تر می شد» (ر. ک: ظهر روز دهم: ص 6).
2- .از گلوی غمگِنِ فُرات (ترکیب بند عاشورایی): ص 4 8.





7 / 41سیّد علی میرباذل

سراپا تشنگی، امّا دلش دریاتر از دریاو رقصی در میان خون خود ، زیباتر از زیبا چه شوری داشت آن شیدایی ات ، بالا بلند منکه در میدان دل ، سر بُرده ای بالاتر از بالا هزاران ارغوان ، در شعله های زخم تو پنهانمیان آن همه سوز عطش ، پیداتر از پیدا نمی دانم چرا آبی ترین رود جهان حتّینَزَد آبی به کام تشنه سقّاتر از سقّا به روز واقعه ، آوازی از جنس دگر خواندیو می دیدی صدایت می زند فرداتر از فردا گلویت را ملائک ، بوسه می دادند و می دیدندخدا هم بوسه می زد بر لبت ، تنهاتر از تنها به پای نینوا ، ما بینوایان ، محشری داریمکه این محشر به بوی تو شود کُبراتر از کبرا تو ، ای آزاده ، ای خون خدا ، عاشق ترین عاشق!دل ما از قیام تو شده شیداتر از شیدا. (1)

7 / 42سیمین دخت وحیدی

ناگاه، باغ سبز پیمبر سوختآیینه شجاعت حیدر سوخت آتش گرفت فاطمه را گلزارسرو بلندِ قامت اکبر سوخت در حجم نینوای عطش پروردیک باغ از تبارِ صنوبر سوخت رگبار فتنه از همه سو باریدیک دشتْ لاله های معطّر سوخت از بوستان خرّم پیغمبرسر برکشیده نخل تناور سوخت فریاد «العطش» به هوا برخاستپرواز ، روی بال کبوتر سوخت مردی کنار علقمه در خون خفتزین درد و داغ ، جان برادر سوخت بر روی دست های پدر ، طفلیلب تشنه چون شقایق پَرپَر سوخت هر سینه ای که بوی خدا می داددر معرض شقاوت خنجر سوخت خورشید تابناک، به خاک افتادیک آسمانْ تلألؤ اختر سوخت هفتاد و دو ستاره نورافشاندر یک فضای تب زده، یکسر سوخت از بس که سوز حادثه ، وسعت داشتشعر و کلام و خامه و دفتر سوخت در راه عشقِ خالق بی همتاآن کس که بود از همه بهتر، سوخت. (2)



1- .دانش نامه شعر عاشورایی : ج 2 ص 1511 1512 .
2- .گزیده ادبیات معاصر (مجموعه شعر 18) : ص 40 .